سقائى براى مرحوم حكيم بزرگ آب مى آورد (معلوم است كه قبلا لوله كشى نبود، سقا با مشك آب را به منزل حكيم مى آورده) روزى حكيم از سقا باشى پرسيد: خدا را چطور شناختى؟ گفت: از اين مشكى كه روى دوشم هست.
حكيم پرسيد: چطور؟
سقا گفت: اين مشكى كه الان روى دوش دارم يك سوراخ بيشتر ندارد همان دهانى كه آب داخلش مى كنند و خالى مى كنند. يك دهان بيشتر ندارد و من سر مشك را مى پيچانم. علاوه بر اين با بند مى بندم. مع الوصف از آن آب مى چكد. اما نگاه به خود مى كنم بالا و پائين چند سوراخ.شكمم پر از آب و خوراك است اما نه از بالا مى چكد نه از پائين. بگو تبارك الله احسن الخالقين