loading...
بزرگترین پاتوق پارسی زبانان
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
محض یاد آوری 0 35 stareh75
شعر عاشقانه 0 33 stareh75
شعر دعا گونه 0 132 stareh75
طرز پخت کوکوی عدس 0 36 stareh75
هدایت از دیدگاه مطهری 1 45 stareh75
تصاویر فقیهه سلطانی 0 626 admin
مدل لباس اسپرت دخترانه 0 538 admin
مدل های جدید کیف دانشجویی دخترانه و زنانه 2013 0 486 admin
مدل لباس های جدید مردانه مخصوص پاییز 0 526 admin
جدیدترین دکوراسیون اتاق خواب 0 475 admin
ناپدید شدن مرموز نوعروس جوان*عکس 0 591 admin
متن شعر های آلبوم پرچم سفید 0 443 admin
آخرین رقابت پپ و ژوزه / اسامی 10 مربی برتر سال اعلام شد 0 470 admin
اس ام اس عاشقانه 0 552 admin
اس ام اس جملات کوروش کبیر 0 449 admin
مدل پلیور و سویشرت مردانه 2013 0 565 admin
مدل جواهرات قیمتی 0 309 admin
دکوراسیون اتاق خواب نوجوانان 0 281 admin
فقط محض خنده 0 427 admin
اتل متل توتوله این پسره سوسوله (شعر طنز) 0 315 admin
حرکات دخترا در مواقع مختلف 0 329 admin
مراسم عقد و مهریه دختران اینترنتی 0 333 admin
روش‌های تضمینی ترکاندن حباب در بازار سکه! 0 300 admin
پیشنهاداتی برای عدم ترشیدگی دختران 0 307 admin
مدل کفش مجلسی 0 328 admin
مدل بلوز زنانه 0 391 admin
مدلهایی جدید از بلوز دخترانه 0 449 admin
اس ام اس دلتنگی 0 328 admin
4 ترفند در بازی «جنگ‏های صلیبی» 0 462 admin
راه‌های برطرف شدن خواب در The Sims 3 0 342 admin
Admin بازدید : 182 سه شنبه 27 تیر 1391 نظرات (0)

فصل بهار بود. مورچه کوچولو همراه بقیه مورچه ها مشغول جمع آوری آذوقه برای زمستان بود. از صبح تا شب کار می کرد تا برای روزهای سرد و برفی غذا جمع کند.

بالای درختی که نزدیک خانه مورچه کوچولو بود، گنجشک زیبایی زندگی می کرد. او از آمدن بهار خوشحال بود و از یک شاخه به شاخه دیگر می پرید، آواز می خواند و شادی می کرد.

یک روز گنجشک مورچه را در حال کشیدن دانه ای دید. مورچه کوچولو از کار زیاد حسابی عرق کرده بود. گنجشک به مورچه گفت: چرا این همه کار می کنی؟ بیا باهم بازی کنیم و از این هوای خوب لذت ببریم. حیف نیست که تو تمام وقتت را کار می کنی و خودت را این همه خسته می کنی؟

مورچه گفت: «ولی همیشه هوا خوب نیست. باید از این فرصت استفاده کرد تا توی روزهای سرد زمستون که غذایی برای خوردن پیدا نمی شه، آسایش داشته باشیم.»گنجشک به این حرف ها خندید و پر زد و رفت.روزها گذشتند و نوبت فصل سرما رسید. همه جا پر از برف شد. گنجشک هرچه دنبال غذا گشت، چیزی برای خوردن پیدا نکرد. او دیگر از شدت سرما قادر به حرکت نبود. از پشت پنجره به خانه مورچه نگاه کرد و دید که او و بقیه مورچه ها به راحتی زندگی می کنند و غذای کافی برای خوردن دارند.

جلوی در خانه مورچه رفت و در زد. مورچه در را باز کرد. گنجشک از مورچه خواست که او را به داخل خانه اش راه بدهد و برایش کمی غذا بیاورد.مورچه گفت: «ولی خانه من خیلی کوچک است و تو نمی تونی وارد آن شوی. وقتی جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود.»گنجشک خیلی خجالت کشید. مورچه کمی غذا به گنجشک داد و او رفت.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 720
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 139
  • تعداد اعضا : 100
  • آی پی امروز : 352
  • آی پی دیروز : 53
  • بازدید امروز : 836
  • باردید دیروز : 104
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,294
  • بازدید ماه : 1,294
  • بازدید سال : 23,728
  • بازدید کلی : 175,512